نمایشگاه فرانکفورت 5 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

 

داستان پنجم : یک روز شلوغ

 

 

صبحانه تمام شده بود و داشتیم راه می افتاد یم  که با دیدن لپ های ور قلمبیده  دوستان  ارشادی یاد ماجرای کالباس های گوشت خوک افتادم . بشقاب هاشون پر بود از اون کالباسها .......

ازمیزبان مون بابت صبحانه عالی اش تشکر کردیم و به اتفاق علی ومجید زدیم بیرون ............  وقتی به ایستگاه مترو  رسیدیم  مجید را صدا کردم و بهش گفتم :  راستی یادم رفته بود بگم .......... به این بر و بچه های ارشاد بگو این کالباسها یی  که دو لپی می خورن همه ازگوشت خوک درست شده ..........

مجید با نگاهی ناباورانه گفت:........ ن .....ه

گفتم : چرا.........

گفت : مطمئنید ؟ .......

گفتم : صد در صد ............

گفت:  حاجی آخه چه جوری؟

جواب دادم  : اولا" حاجی خودتی و جد و آباء ت ،  در ثانی خانم کهل میزبانمون روز  اول به من گفت ؛ شنیدم ایرانی ها ازگوشت خوک استفاده  نمی کنند . گفتم درجریان باشید این سوسیس ، کالباس ها ازگوشت خوک هست ........

گفت:  حاجی ......

حرفش رو قطع  کردم و گفتم : حاجی خودتی و جد و آباء ت ..... من  لواسانی هستم

لبخندی زد و ادامه داد ،.......   ببخشید ........... چشم حاج آقا لواسانی.......... ببخشید ............ آقای لواسانی......  ولی این برو بچ ارشاد حسابی خودشون رو با این کالباس ها خفه  کردن ........... خودم رو زدم به اون راه و پرسیدم : مطمئنی ؟!!!

جواب داد : آره آقا ............

گفتم : شاید  براشون مهم نیست ، چون احتمالا خانم کهل به اونا هم  همین  تذکر رو داده .........

کمی فکر کرد و سرش رو خاروند و گفت : .......... ولی ......... اونا  که زبان بلد نیستن ....... کوچه علی چپ را یه دوری زدم  و جواب دادم :  مگه  می شه ...... این همه آدم اومدن یک کشور غریب ....... اونوقت هیچ کدومشون چهار تا کلمه زبان بلد نیستند

گفت : نه حاجی .......  ببخشیدن آقای لواسانی ......اونا برای بخور بخور  و پاداش و حق ماموریت ارزی اومدن کاری هم انجام نمی دن ......... که نیاز باشه به زبان .......... فقط می چرخن و .......

گفتم : بهر صورت .......... این چیزاش به من مربوط  نیست ......... 

کمی فکر کرد و  گفت :  امروز بهشون می گم ...... توی نمایشگاه

درهمین زمان ترن شهری از راه رسید و به طرف نمایشگاه حرکت کردیم . مردم پشت  درهای ورودی  لحظه شماری می کردن برای ورود به نمایشگاه . ما با آویختن کارت های ورودی مخصوص غرفه داران دور گردن ، وارد شدیم وخودمون  را به غرفه رسونیدم ...... روی میز یک تعدادی جعبه حاوی موس پد های زیبا ازجنس فایبر گلاس بود ،  که روی هر پد یک خط کش و یک ماشین حساب جاسازی شده بود ....... درهمین زمان  یُمنا  و وانیا با چند تا لیوان بزرگ نسکافه از راه رسیدن و سلام و کردن و نسکافه ها رو  روی یکی ازمیزهای غرفه گذاشتن ..... وانیا  وقتی موس پد ها رو دست ما دید  گفت : قابل شما را نداره ...... اینا هدایایی هست که ما به مراجعه کنندگان مون که خیلی زیاد هم نیستند می دیم.

یمنا اضافه  کرد : دیشب خیلی به ما خوش  گذشت ...... این نسکافه ها هم  پیش تشکر هست به خاطر میهمونی دیشب

گفتم : یعنی تشکرات ادامه  دارند ؟ .......

   خندید و  گفت:  : بله  ادامه دارد  و بعد اضافه کرد ....... اگرما رو دعوت نکرده بودین  باید  شب  کسالت باری رو  توی هتل می گذروندیم .

و ادامه داد :  فعلا" هم رفع زحمت می کنیم تا به کاراتون برسین . این را گفت و به اتفاق وانیا به سمت غرفه خودشون رفتند ....

مجید با نگاهی مات و لب و لوچۀ  آویزون وانیا را تا غرفه شون همراهی کرد .

زدم روی شونه اش ...... گفتم حاج مجید : بی اختیارگفت : حاج مجید خودتی و ج ..... د ..... و .... آ.....  ب  ........... اما  یه مرتبه به خودش اومد و گفت ،  ببخشید آقا لواسانی ..... جان چی  گفتین؟  ............

من و علی خندیدیدم   و من جواب دادم : هنوز چیزی نگفتم ....... ولی الان می خوام بگم ...... البته اگر هوش وحواست با منه ؟

دوتا سیلی یواش زد توصورت خودشو گفت :  آقا  حواسم شیش دونگ  پیش  شماست . بفرمایید

من ادامه دادم : امروز من وعلی تعداد زیادی قرار توی غرفه ناشرای مختلف داریم و تو باید توی غرفه بمونی و مراقب غرفه و وانیا باشی ....... هنوز محو تماشا بود و وانیا هم ازدور عشوه و غمزه می اومد ..... مثل اینکه  اونم گلوش  گیر  کرده بود ...... مجید گیج و منگ  تکرار کرد ........ باید مراقب غرفه و وانیا باشم ..... چشم .........  روی دوتا تخم چشام  ............  باز یه لحظه به خودش اومد و دستپاچه گفت : وانیا ....... وانیا خانم ...... واسه چی؟

علی که تا حالا سکوت کرده بود به شوخی گفت :  لولو نخورش ........ و یعد به اتفاق زدیم زیر خنده ........

 مجید هم که تازه پی  برده بود ، شده  سوژه ، ....... کم کم شروع کرد به خندیدن وگفت : آقا بخدا شرمنده ایم ...........

ازساعت ده ونیم  قرارهامون شروع شد و نیم ساعت به نیم ساعت   با ناشرین  مختلف از کشورهای سوییس ، آلمان ،  فرانسه ، هند و ژاپن گفتگو کردیم . علی نشون  داد  با سن  کمش، مذاکره کننده قابلی هست  . ضمن  اینکه چم و خم  کارهم ، خیلی زود دستش اومد  ...... واسه همین  ازش خواستم  یک سری جلسات رو اون بره  و  یک سری رو من  . تا بتوانیم با ناشرین بیشتر گفتگو کنیم ....... خیلی با اطمینان و بدون اینکه تعارف کنه گفت:  چشم عمو حتما"  حداکثر تلاشم رومی کنم.

نزدیکای ساعت  یک  بود که به غرفه برگشتیم ........ دیدم  یک میز نهار کوچیک اما  مفصل وخوشگل توی غرفه چیده شده  ..... گفتم :  اینا ازکجا رسیده ؟ نکنه  بازم کار یمنا ست .

مجید  گفت : بَه.......   داش مجید تو دست کم  گرفتی؟ ......... نه  آقا .......  این  یکی کار خود خودمه .

گفتم : یعنی  غرفه رو  ول  کردی به امان خدا و رفتی پی این بساط .......

جواب داد :  نه حاجی ..... ا ........  ببخشین ........ نه آقا لواسانی بچه های ارشاد رو بکار  کشیدم ......... بهشون گفتم  یه خبر خیلی مهم براتون  دارم ....... منتها شرطش اینه که  بساطِ  یک نهار مشتی ایرونی رو برام جور کنید . آخه  اینا برای غذای خودشون  ومیهمانیهای رسمی  از یک رستوران ایرانی توی فرانکفورت  غذا تهیه می کنند .......

گفتم : خب .......

جواب داد : خب به جمالتون ......... دیگه ،  دیگه .........  زنگ زدن  رستوران هرچی لازم بود سفارش دادن  یه پنج دقیقه پیش رسید  .....علی که خیلی کم حرف می زد ........ خندید و  گفت  : نه آقا مجیدم ........ واسه خودش کلی زرنگه.......

مجید سرش رو با خنده  خم کرده وگفت : اوووووچیکیم  علی آقا ........

من پرسیدم : خب بگو ببینم . خبر مهم  چی بود ......

مجید جواب داد : چیز تازه ای نبود ........ وقتی غذاها رسید و روی میز  چیده شد ، یه خورده سر کارشون گذاشتم  و بعد بهشون گفتم ............. سوسیس و کالباس هایی که تا امروز لومبوندن  ازگوشت خوک بوده ...

برام موضوع جالب شد ، پرسیدم  : عمکس العملشون چی بود ؟

زد زیر خنده و در حالیکه ریسه می رفت جواب داد  : ........ آقا مثل خانومای باردار که ویار دارن ...... تا فهمیدن دستشون رو گرفتن دم دهنشون و با   حالت مثلا" تهوع دویدن  طرف سرویس های بهداشتی ،

 من وعلی هم  زدیم زیر  خنده .......... یه لحظه تعداد صندلی های دور  میز چیده شده، توجهم رو جلب کرد....... گفتم :  خب مثل اینکه مهمون هم داریم .

مجید سرش رو یه کمی مثلا" از روی خجالت  خم و راست کرده و گفت :  راستش  .......امروز با زبان بین المللی منظورم  همون ایماء و اشاره ،  ...... با وانیا خانم گپ زدیم ......  گفت ازغذاهای ایرانی  خوشش می اد و بعضی وقتا  توی دبی میره یه رستوران ایرانی برای خوردن قرمه سبزی وکباب کوبیده .

گفتم :  پس مسلما" منوی امروز هم  چلو کباب  کوبیده و چلو قورمه سبزی هست ؟  درست  حدس زدم .........

گفت : بله آقا  البته  جوجه و کباب برگم تهیه کردم .....

رو به علی کردم و گفتم : علی جان آماده نهار باش که سور امروز رو مدیون وانیا خانم هستیم  

 و درحالیکه می خندیدم .............  ادامه دادم : پس چرا خبرشون نمی کنی  بیان ؟  ...... روده کوچیکه داره بزرگه رو می خوره

بلافاصله دوید طرف غرفه اونا و خیلی زود با یمنا و وانیا برگشتند همه دور میز نهار نشستیم  ومشغول شدیم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: رمان نمایشگاه کتاب فرانکفورترماننمایشگاهکتابفرانکفورتنمایشگاه فرانکفورترمان نمایشگاه کتاب

تاريخ : شنبه 25 آبان 1398 | 20:5 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.